رانندهی تاکسی است.
ریش پر پشتی دارد.
دو تا تسبیح و یک پلاک منقّش به آیههای نور را به آینهی جلو آویزان کرده،
دو تا تسبیح هم به دستهی راهنما!
خوانندهی نوار ماشینش میخواند.
خیلی هم زشت و بیمحتوا؛
با خودم فکر میکنم اگر دخترک یا پسرکی این صحنه را ببینند، چه فکری خواهند کرد؟
چه تصویری از من مثلاً مذهبی در ذهنشان خواهند ساخت؟
فقط امیدوارم تشخیص بدهند اسلام واقعی را از مسلمانی کردن ما.
نویسنده » خطخطی » ساعت 10:23 عصر روز جمعه 90 اردیبهشت 23
ده پانزده سال پیش، وقتی صدای خروس همسایه خواب ناز جمعه صبحها را میریخت به هم، دلم میخواست بروم و گردنش را فشار بدهم و خفهاش کنم!
اما امروز حسرت همان روزها را میخورم؛
وقتی که میبینم صدای دلخراش یک سگ، شب و روز را زهرمان کرده است.
وقتی میبینم زنی را که گویا با کمال افتخار، میمون لباسصورتی چندشآوری را بغل کرده و به صورتش نگاه میکند و بهـش لبخند میزند. انگار که بچهاش را بغل گرفته!
وقتی که به وضوح میبینم نفوذ تهاجم فرهنگی را در خانههای ما به اصطلاح مسلمانها.
وقتی میبینم من و امثال من، هنوز هم دستهایمان را روی هم گذاشتهایم و فقط نظارهگریم.
نویسنده » خطخطی » ساعت 4:45 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 9