امروز رفت
پیر بود اما عزیز.
و اکنون؛
محتاجتر از همیشه،
منتظر نگاهی، دعایی، طلب غفرانی، فاتحهای، ... .
محتاج است.
دعایش کنید.
پیر بود اما عزیز.
و اکنون؛
محتاجتر از همیشه،
منتظر نگاهی، دعایی، طلب غفرانی، فاتحهای، ... .
محتاج است.
دعایش کنید.
در میان خانوادهاش افتاده؛
با چشم خود میبیند،
و با گوش میشنود.
با عقل درست میاندیشد که عمرش را چطور تباه کرده،
و روزگارش را چگونه سپری؟
به یاد ثروتهایی که جمع کرده میافتد.
همان ثروتهایی که در جمعآوری آنها چشم بر هم گذاشته؛
و از حلال و حرام و شبههناک گرد آورده.
تا آنکه گوشش مانند زبانش از کار میافتد.
در میان خانوادهاش افتاده.
نه میتواند سخن بگوید و نه با گوش بشنود.
پیوسته به صورت آنها نگاه میکند و حرکات زبانشان را میبیند اما؛
صدای کلمات آنان را نمیشنود.
مرگ تمام وجودش را فرا میگیرد.
چشمش نیز مانند گوشش از کار میافتد،
و روح از بدن او خارج میشود.
چون مرداری در بین خانوادهی خویش بر زمین میماند که از نشستن در کنار او وحشت دارند!
سپس او را به سوی منزلگاهش در درون زمین میبرند،
و به دست عملش میسپارند،
و برای همیشه از دیدارش چشم میپوشند... .
.: نهجالبلاغه - بخشهایی از خطبهی صد و نهـم.
قشنگتر از این نمیشد آن لحظات را توصیف کرد.
حتما باید علیای باشد برای آگاهی دادن به ما جاهلان.
کلیهی حقوق متعلق به وبلاگ صفحات خطخطی میباشد. |