خوشا آن روزها
ده پانزده سال پیش، وقتی صدای خروس همسایه خواب ناز جمعه صبحها را میریخت به هم، دلم میخواست بروم و گردنش را فشار بدهم و خفهاش کنم!
اما امروز حسرت همان روزها را میخورم؛
وقتی که میبینم صدای دلخراش یک سگ، شب و روز را زهرمان کرده است.
وقتی میبینم زنی را که گویا با کمال افتخار، میمون لباسصورتی چندشآوری را بغل کرده و به صورتش نگاه میکند و بهـش لبخند میزند. انگار که بچهاش را بغل گرفته!
وقتی که به وضوح میبینم نفوذ تهاجم فرهنگی را در خانههای ما به اصطلاح مسلمانها.
وقتی میبینم من و امثال من، هنوز هم دستهایمان را روی هم گذاشتهایم و فقط نظارهگریم.
نویسنده » خطخطی » ساعت 4:45 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 9