مرز دیوانگی!
روزمرّگی یعنی از صبح که بیدار میشوی تا شب، بدوی برای رفع نیازهایی محدود.
روزمرّگی یعنی عادت کنی به وضع موجود زندگیات.
روزمرّگی یعنی تکرار ایام،
یعنی امروزت با دیروز فرق چندانی نداشته باشد.
روزمرّگی یعنی مرگ زندگی واقعی.
یعنی روحی خسته و جسمی پلاس.
خیلی وقتها زندگی بوی مطبوعی ندارد.
دلت میخواهد اوضاع عوض بشود حتی اگر شده با جابجا کردن چندتا از وسیلههای خانه یا رفتن به سفری دو سه روزه یا ... .
اینها بهخاطر کسالت روح از یکنواختی موجود است که سرگرم شدن به این کارها حکم یک مسکّن را برای آنها دارد.
اما بعضی اوقات هرکاری که بکنی برای عوض شدن روحیهات، فایده ندارد.
حتی رفتار و گفتار و کردارت هم متأثر از این حالت میشود.
خلاصه روزمرّگی بد وضعیتی است که مدتی است گریبان من را هم گرفته،
مثل خیلی از آدمهای این دوره و زمانه.
انگار به همین روزمرّگی هم عادت کردهام!