خدایا؛
اگر من از دنیا به آنچه بدهی راضی باشم،
امّا
از تو نمیتوانم به غیر از تــو راضی باشم!
تـــو را میخواهم و تو دستیافتنی نیستی مگر از صراط مستقیم.
و صراط مستقیم، محمد صلیاللهعلیهوآله و آل اویند.
خدایا؛
سریعترین راه را به سوی تو میخواهم.
و پیامبرت فرمود:
"... و کشتی حسین علیهالسلام سریعتر است."
خدایا؛
از تو حسـین علیهالسلام را میخواهم.
.: دلنوشتهای از یک دوست ناشناس.
.: دعوت کوفی
نویسنده » خطخطی » ساعت 8:21 عصر روز شنبه 88 آذر 28
امسال چند روزی زودتر از محرّم، عزادارمان کردند.
سیاه به تنـمان پوشاندند.
داغ به دلـمان گذاشتند.
جگر ما هم، آتش گرفت.
اما از بدبختیشان همین بس؛
که با این کار پَست،
عشق به ولایت و امام و رهبری را درونـمان شعلهورتر کردند،
و تلاشـمان را برای رسیدن به آرمانهایشان، افزونتر.
و باز هم با زبان بیزبانی فریاد کردند و توجیهـمان، که:
"در راهی که هستید محکم بمانید
که راهتان راه خداست... ."
نویسنده » خطخطی » ساعت 6:59 عصر روز دوشنبه 88 آذر 23
امام صادق علیهالسلام زیاد از مهـدی برایمان میگفت.
از فرج و گشایش آخرالزمان.
دلم میخواست وقت دقیقش را بدانم.
طاقت نیاوردم و از امام سؤال کردم؛
"پس کی فرج میرسد؟ اینکه خیلی طولانی شد!؟"
- مهزم! هرکس برای فرج وقت تعیین کند، دروغـگو است و هرکس عجله کند هلاک میشود.
فقط کسانی که مطیع و تسلیم اوامر ما باشند نجات پیدا میکنند و به ما ملحق میشوند.
وقتی مهزم بگوید "طولانی شد"، من و تو چه باید بگوییم؟!
وقتی مهزم طاقتش تمام شود، من و تو باید چطور شویم؟!
واقعا چهقدر آمادهایم؟
.: منبع؛ اینجا.
نویسنده » خطخطی » ساعت 11:15 عصر روز جمعه 88 آذر 6
در هر جامعهی دینی، طبقهای وجود دارد که هیچگاه نمیتوانند بین متدین بودن و متمدن بودن جمع کنند.
افراد این طبقه که متاسفانه بیشترین تعداد افراد جامعه را هم تشکیل میدهند، یا متدین بودن محض را گرفتهاند و یا متمدن بودن محض را.
از دید آنها، نمیتوان هم این را داشت و هم آن را؛ چراکه اینکار در واقع یعنی جمع اضداد!
خودشان هم، یا از سر تا پا غربگونهاند و یا بهکل از تمام دنیا عقب.
در واقع تنها عدهی معدودی از مردم جامعه هستند که مؤمن و معتقدند در لباسی هماهنگ با مقتضیات زمان.
همانها که صادق آل محمد(علیهالسلام) دربارهشان فرمودهاند:
العارفُ بِزمانه لاتَهجم علیه اللَوابسُ.
کسی که زمان خودش را بشناسد، گرفتار اشتباهکاریها نمیشود.
هنرمند آنهایند.
هنرمندانی که گاها خودشان هم از این هنر عظیمشان بیاطلاعند!
نویسنده » خطخطی » ساعت 7:23 عصر روز دوشنبه 88 آبان 18
چرا بعضیها فکر میکنند مذهبیها خوشحال نیستند و کافیشاپ نمیروند و ...؟
چرا فکر میکنند زندگی را برای خودشان کوفت کردهاند؟!
چرا فکر میکنند حلال خدا را برای خودشان حرام کردهاند؟!!
چرا فکر میکنند از عشق و علاقه و لایک زدن مطلبهای عاشقانه میترسند یا خجالت میکشند یا ... ؟
باور کنید اصلا اینطور نیست.
لطفا باور کنید که آنها هم دل دارند، خوبش را هم دارند!
فقط گاهی لزومی نمیبینند هرچیزی که در دلشان هست را برای هرکسی رو بکنند.
باشه؟
نویسنده » خطخطی » ساعت 10:43 عصر روز یکشنبه 88 آبان 17
همچین شبی؛
یکیشون کربوبلاست.
اون یکی پیش امام رضا (علیهالسلام).
اون هم رفته پاپوس حضرت معصومه (سلام الله علیها).
خدایا؛
"من" اینجا چهکار میکنم؟!
.: رضای خــــــدا در رضای رضــــاست
رضا گر ز ما شد رضا، حق رضاست!
نویسنده » خطخطی » ساعت 8:17 عصر روز پنج شنبه 88 آبان 7
"قدر قطرههای آب را مثل لحظههای عمرتان بدانید!"
جملهی روی یک بنر تبلیغاتی بود.
ناخودآگاه خندهام گرفت.
اگر قرار باشد به این حرف جناب شهرداری گوش کنم، باید تمام شیرهای آب خانه را تا آخر باز کنم؛
آن هم در تمام طول روز!
جناب شهرداری گویا نمیداند که همین یک جملهاش چقدر میتواند ضد تبلیغ باشد!
نویسنده » خطخطی » ساعت 12:36 عصر روز سه شنبه 88 آبان 5
کاش میفهمیدم که در حال حاضر؛
"درس خواندن" هم
برایـم واجب شده.
مثل همان "امر به معروف و نهی از منکر"!
مشکل اصلی بابت پاییدن بیرون و از یاد بردن درون است.
گویا از یاد بردهام امر و نهی را.
دل مرده را با درس و کتاب باید زنده کرد این روزها.
عمل به وظیفهی اصلی، مثل خوردن زهر است!
کاش پس کلّهام بزند خدا.
نویسنده » خطخطی » ساعت 5:4 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 23
فکر میکنی چقدر بتونی تنهایی رو تحمل کنی؟
اینکه هیچ کس دردت رو نفهمه.
اینکه کسی نباشه تا بتونی براش درد دلت رو بگی.
اینکه مثل علی علیهالسلام چاه رو محرمتر بدونی.
اینکه همه مدام بهت بگن دوستت دارن و مدام توی عمل، حرفشون رو نقض کنن.
یک ساعت؟
یک روز؟
یک هفته؟
یک ماه؟
یک سال؟
به نظرت امام زمان علیهالسلام هزار و اندی سال رو چطوری گذروندهاند؟
خیلی درد داره.
وای به حال کسی مثل من!
نویسنده » خطخطی » ساعت 8:0 عصر روز سه شنبه 88 مهر 14
ده پانزده سال پیش، وقتی صدای خروس همسایه خواب ناز جمعه صبحها را میریخت به هم، دلم میخواست بروم و گردنش را فشار بدهم و خفهاش کنم!
اما امروز حسرت همان روزها را میخورم؛
وقتی که میبینم صدای دلخراش یک سگ، شب و روز را زهرمان کرده است.
وقتی میبینم زنی را که گویا با کمال افتخار، میمون لباسصورتی چندشآوری را بغل کرده و به صورتش نگاه میکند و بهـش لبخند میزند. انگار که بچهاش را بغل گرفته!
وقتی که به وضوح میبینم نفوذ تهاجم فرهنگی را در خانههای ما به اصطلاح مسلمانها.
وقتی میبینم من و امثال من، هنوز هم دستهایمان را روی هم گذاشتهایم و فقط نظارهگریم.
نویسنده » خطخطی » ساعت 4:45 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 9