یک فامیل داریم آن سر دنیا.
آمدهبود ایران.
از مادرم سراغ چادر مشکی میگرفت.
میخواست ببرد برای خواهر خانمش.
مسیحی است و تا حالا چشمش به اینجاها نیفتاده.
در عکسها دیدهبوده شاید؛
میخواسته از نزدیک هم ببیند.
شاید بر سر بیندازد و در آرامشاش گم شود.
روح زیبای درونش را لمس کند.
حس زنانهاش گُل کند.
...
چادر پیشش مانده هنوز.
دو سه سالی هست.
ـ فرق حجاب من و تو
ـ صد خدا یا یک خدا؟
نویسنده » خطخطی » ساعت 7:41 عصر روز یکشنبه 89 اسفند 8
من یک زنام، تو نیز.
من زیبایی را دوست دارم، تو نیز.
من آزادی را دوست دارم، تو نیز.
من آسایش را دوست دارم، تو نیز.
من رضاء را دوست دارم، تو نیز.
من حجاب را دوست دارم، تو اما نه!
من به چادر بر سرم افتخار میکنم، تو اما گویا سنگینی نواری بر سرت آزاردهنده است!
اینجاست فرق من و تو؛
من زیبایی را برای خود و خانوادهام میخواهم و تو برای غیر.
من آزادی روحام را میخواهم و تو آزادی نفسات را.
من آسایش دو دنیا را میخواهم و تو آسایش دنیای دنی را(هرچند که از همان هم محرومی!).
من رضای الله را میخواهم و تو رضای الاه را.
یادت بیاورم؛
حجاب را من نخواستهام؛
معبود و معشوقات خواستهاست.
عاشق هم که جز رضای معشوق، چیزی نمیخواهد!
.: برای دلهای شما و آنها
.: صد خدا یا یک خدا؟
.: بدگل
نویسنده » خطخطی » ساعت 1:4 صبح روز پنج شنبه 89 تیر 10